محل تبلیغات شما

یه ذره خستگی، برای نوشتن اذیتم می‌کنه؛ اما تا جایی که می‌تونم، می‌نویسم. این کار آرومم می‌کنه.

فیلم جدید سروش صحت، جهان با من برقص، دقیقاً همون کار فوق‌العاده‌ای بود که انتظار داشتم بعد از اجرای موفق برنامه‌ی کتاب‌باز بسازه. شخصیت جهانگیر و دوستانش، دورهمی‌ای که برای جهانگیر به وجود اومد؛ درست وقتی که یکی دو ماه بیشتر به پایانِ عمر جهانگیر باقی نبود. باهم بودن بود که از فیلم یاد گرفتم؛ تنها چیز واقعی و ارزشمندی که توی زندگی ماست.

اما شخصیت جهانگیر، برای منِ افسرده، تلنگری بود که تا دیر نشده قدر باهم بودن‌ها رو بیشتر از قبل بدونم؛ انگار که دیگه فردایی نیست. من تا قرارهای بعدی با دوستام، هر لحظه دلم براشون تنگ میشه. هر لحظه دلم براشون تنگ میشه. هر لحظه دلم براشون تنگ میشه. طوری که یادم میره در حال، چه کاره‌ام. هر طور که میشه، باید باهم و کنار هم بود تا نذاریم حقیقت تلخ وجود هر انسان بهش چیره شه؛ تنهایی.

جهانگیرِ پنجاه‌وچند ساله‌ی "جهان با من برقص" به قدری ذهنمو مشغول کرد که دکتر رانکِ پنجاهوچند ساله‌ی نمایشنامۀ "خانه‌ی عروسک". هر دو افسرده و تقریباً هم‌سن، و با آگاهی از زمان کوتاهِ یکی‌دوماهه‌ی زنده بودن.

تقارن این‌ها و مواجه‌شدن من باهاشون در یک بازۀ زمانی چند روزه، باعث شده تا چراهایی در ذهنم شکل بگیره که واقعاً حوصلۀ نوشتن‌شون رو ندارم.

نه که بترسم، اما در حال، برای خودم آینده‌ای شبیه به دکتر رانک و جهانگیر رو متصور می‌شم و با خیالش زندگی رو سر می‌کنم.

پنجشنبه شبِ دهم بهمن‌ماه ۱۳۹۸

هفت، هیچ خبر خوبی نیست...

شش، می‌دونم که نمی‌خونی (۱)

پنج، جهانگیر و دکتر رانک

جهانگیر ,رو ,تنگ ,براشون ,دکتر ,میشه ,براشون تنگ ,لحظه دلم ,هر لحظه ,بود که ,تنگ میشه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها